کاش میشد در آسمان ها پر کشید
چون عقابی ابرها را هم درید
پر کشید و در حضورت جان سپرد
لحظه ی آخر دو چشمان تو دید . . .
بــــــاور کن خیلی حـــــــرف است
وفـــــــــادار دســـــــــت هایی باشی ،
که یکبار هم لمســـــــشان نکرده ای…
دور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشهی عشق
قهرمانان را بیدار کند
روبروی چشم خود چشمی غزلخوان داشتم
حال اگر چه هیچ نذری عهده دار ِ وصل نیست
یک زمان پیشآمدی بودم که امکان داشتم
ماجراهایی که با من زیر باران داشتی
شعر اگر می شد قریب پنج دیوان داشتم
بعد تو بیش از همه فکرم به این مشغول بود
من چه چیزی کمتر از آن نارفیقان داشتم؟!
ساده ازمن «بی تو می میرم» گذشتی خوب من!
من به این ی ک جمله ی خود سخت ایمان داشتم
لحظه ی تشییع من از دور بویت می رسید
تا دو ساعت بعد دفنم همچنان جان داشتم!!
به چشمهایت بگو نگاهم نکنند
بگو وقتی خیـره ات می شوم
سرشان به کار خودشان باشد !
نه که فکر کنی خجالت میکشم ، نه !
حواسم نیست ، عاشقت میشوم . . .
گر تو نبـــودی
مــن
بی دلـــیل ترین اتفـــاق زمیـــن بــودم
تو هـــستی
و مـــن
محکـــمترین بهـــانه ی خلقت شـــدم ..
وقتی پایت خواب می رود
نمی توانی درست راه بروی
لنگ می زنی!
وقتی قلبت خواب می رود
نمی توانی درست فکر کنی.
عاشق می شوی !